تو نزدیکی...
سلام مامانی گلم
من دوباره دست خالی اومدم و تو هنوز افتخار اومدن تو این دنیا رو بما ندادی
اما اومدم یه شرح حال از این روزای خودمون بهت بدم
تو این هفته ای که گذشت مامانی خیلی حالش بد بود درحالی که فکر میکردم تو تو دلم باشی رفتم دکتر و فهمیدم یه کیست خونی 30 میلی دارم و وضعیتم خوب نیست
خیلی حالمون گرفت دکتر دوباره گفت میکرو !
منم که خیلی امیدوار بودم به زمان،گفتم میکرو زوده و رفتیم دننبال کارای بابایی تا ببینیم وضعیت اون چطوریه
اینجا بود که دیگه کاملا ناامید شدیم،قربونت برم مثل اینکه راهی نیست که تو طبیعی بیای پیشمون
بعد اونروز حالمون خیلی بد شد من افسردگی گرفتم و از باردار شدن ناامید شدم و در این حین نی نی خاله هم بدنیا اومد و تو پسر خاله دارم شدی
یه پسر ناز و دوست داشتنی که هنوز نیومده شده عشق خالش
اما بعدش نمیدونم چی شد،خواستیم که شاد باشیم،خواستشم که مثبتها رو جذب کنیم
بابایی شب عید فطر منو برد بیرون که حالم خوب بشه وبرام کلی خرید کرد،یه گردنبند و یه انگشتر طلا ی خیلی خوشگلم برام خرید و حسابی سوپرایزم کرد
بعدشم یه شام عاشقانه تو رستوران خوردیم
آره ما تصمیم گرفتیم مثبت به اومدن تو فکر کنیم و بریم سراغ میکرو
بلاخره این راه ممکنه مارو به رسیدن به تو نزدیکتر کنه
البته این نظر دکتر من بود وقراره فردا بریم پیش دکتر بابایی و نظراونم بپرسیم امیدوارم اونم این نظرو تایید کنه و نخواد بابایی رو عمل کنه چون بابایی سرعمل اول خیلی اذیت شد
کلی حس مثبت دارم و میدونم که بهم نزدیکی...
به امید خبرای خوش